اطلاعات کلی:
عنوان: دومین وبینار هدفگذاری به سبک افراد حرفهای
نخستین وبینار در تاریخ جمعه 12 اردیبهشت ۹۹ برگزار شد
همراه با یکماه پشتیبانی رایگان
زمان: جمعه ۱۹ اردیبهشت ۹۹
ساعت: ۹:۱۵
مخاطبان:
۱. افراد کلافه و خسته از هدفگذاریهای متعدد روزانه و هفتگی و ماهانه و...
۲. دغدغهداران رشد و پیشرفت و تعالی
مدرس: دکتر مجید نعیمياوری
وبسایت: naeimyavari.com
اینستاگرام: mny.learning@
تلگرام: @maharateyadgiri
سرفصلهای دومین وبینار:
- ۱۰۰ هدف معمولی افراد جامعه
- هدف یا اقدام
- هدفگذاری از زبان برایان تریسیٰ، ادیسون، مایکل جردن، تونی رابینز، شان ویلن و...
- AAR حلقه مفقوده هدفگذاریهای ما
- چهارچوب هدفگذاری
- چطور هدفگذاری کنیم
- دعوت به اقدامها
- چالش یکماه هدفگذاری به سبک افراد حرفهای
- و...
لیندا و جان
از دار دنیا فقط سه تا پیراهن، دو شلوار، یک جفت کفش مناسب و کمی دفتر و کتاب داشت. ظاهرش را سعی میکرد مناسب و موجه نشان دهد. دانشجو بود و به تازگی در شهر دیگری قبول شده بود. وقتی خبر قبولیاش را شنید، شوق و ذوق بیحدی داشت.
حالا یک ترم از کارشناسی ارشد را گذرانده است. تمام آن شور و شوق از بین رفته است.
پیش از قبولی در دانشگاه، تمام هدف و آرزو و رؤیایش، قبولی در دانشگاه بود. در رشتهای که میخواهد.
با خودش میگفت اگر قبول بشوم حتما لیندا هم موافقت میکند با من ازدواج کند. وقتی قبول شوم حتما درآمدم هم خوب میشود. کار خوب هم گیرم میآید. همه عاشقم میشوند. دیگر قرار نیست هر روز با تاکسی و کرایه دنبال لیندا بروم تا با هم بیرون برویم. دیگر میتوانم همه جا سرم را بالا بگیرم و بگویم فوقلیسانس هستم.
الان یک ترم گذشته است و به خاطرههای گذشته فکر میکند. به نخستین روزی که به دانشگاه برای ثبتنام آمده بود و هوا چقدر گرم و شرجی بود. در نمازخانه دانشگاه خوابید. صبح با بدنی خسته و کوفته در صف ثبتنام و خوابگاه و شهریه و انتخاب واحد. و بعدازظهر به شهر خودش برگشت. ترمینال و اتوبوس و یازده ساعت روی صندلی نشستن و نگاه به جاده و راننده و مسافران کردن و انتظار رسیدن.
صبح زود به خانه رسید، دوش گرفت و بعد مثل جنازهها افتاد. خوابید. حوالی ظهر از گرمی هوا بیدار شد. تمام فکر و ذکرش لیندا بود. به گوشی نگاه کرد. هیچ پیامی نداده بود. هیچ تماس بیپاسخی هم نداشت. کمی حرصش گرفت. اما ته دل عاشقش بود. میخواست لیندا را ببیند و برایش حرف بزند. اینکه موفق شده است به هدفش برسد.
سریع صبحانهاش را خورد. و به اتاقش رفت تا در تنهایی با لیندا صحبت کند. لیندا در خوابگاه دانشجویی ساکن بود. با خودش میگفت اگر وضع زندگیام خوب بود. اگر پول داشتم و خانه و ماشین و امکانات کافی در اختیارم بود. الان لیندا پیش خودم بود. نه توی خوابگاه. بهترین زندگی را برایش فراهم میکردم. آه. لعنت به زندگی. لعنت به بیپولی. با صدای ممتد بوق تلفن از افکارش بیرون آمد. متوجه شد گوشی را در دست گرفته و به عالم رؤیا و خیالبافی با لیندا رفته بود.
به موبایل لیندا زنگ زد. خاموش بود. کمی نگران شد و کمی هم عصبانی. ساعت ۱۲ ظهر که نباید خاموش باشد. قرار همیشگیشان ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود. زمانی که بچههای خوابگاه برای ناهار میروند و لیندا در اتاق، تنها میماند تا با هم صحبت کنند. و همیشه گفتوگویشان یک ساعت طول میکشید. بعد که هماتاقیهای لیندا برمیگشتند، لیندا برای ناهار میرفت. با دو تا از دوستان اتاق کناری که آنها هم دیر میرفتند. البته بچههای اتاق از رابطه لیندا و جان اطلاع داشتند و خیلیوقتها زودتر از ۱۲:۳۰ به بهانه پیادهروی یا ناهار از اتاق خارج میشدند.
اما چرا موبایل لیندا خاموش بود. قبلا فقط یک بار این اتفاق افتاده بود. آن هم زمانی بود که لیندا موبایلش را برای تعمیر داده بود. دو روز بدون موبایل بود و این بیموبایلی برای هر دوشان سخت بود. جان خیلی حسرت آن دو روز میخورد، کاش وضع مادیام آنقدر خوب بود که میتوانستم بهترین گوشی دنیا را برای لیندا بخرم که هیچوقت خراب نشود. اگر هم خراب شد یا گم شد یا از دستش افتاد و صفحهاش خرد شد، میگفتم فدای سرت، یکی دیگر برایت میخرم. دوباره رفته بود در عالم خیالبافی. سریع به خودش آمد.
ناگهان فکری به ذهنش رسید. اینکه به خوابگاه زنگ بزند. قبلا هم یکی دو بار این کار را کرده بود. شماره دانشگاه را باید میگرفت و بعد به آقایی که گوشی را برمیداشت باید میگفت: داخلی خوابگاه دختران را وصل کند. و بعد آنجا به هر کسی گوشی برمیداشت باید میگفت لیندا را صدا بزند. شماره دانشگاه را حفظ بود.
- سلام. خوبین ببخشید خوابگاه یاس، اتاق ۳۰۱ رو محبت میکنین.
صدای زمختی پاسخ داد: گوشی.
و بعد صدای بوقی که با ضربانهای قلب جان گویی هماهنگ بود.
- بله بفرمایید
- سلام. خانم کامنس را صدا میزنید.
- بله گوشی
تلفن خوابگاه در انتهای راهرو قرار داشت . خیلی کم زنگ میخورد. معمولا حراست یا از انجمنها برای پیگیری امور بچههای خوابگاه تماس میگرفتند.
هر کسی در راهرو بود یا صدای تلفن را میشنید پاسخ میداد.
سروصدای دخترها به وضوح شنیده میشد. با حالتی جیغگونه این صدا بیشتر ازهمه به گوش رسید و بقیه صداها برای لحظهای خوابید: لیندا کامنس تلفن.
دو سه دقیقهای طول کشید.
استرس و نگرانی در جان لحظهبهلحظه بیشتر میشد. پس کجایی لیندا. بیا دیگه. دو سه دقیقه برایش دو سه ساعت گذشت.
با صدای لیندا آرامش به تمام وجودش برگشت.
-الو بفرمایید
سعی کرد هیجان درونیاش را کنترل کند. نفس عمیقی کشید.
-سلام لیندا. خوبی عزیزم
- سلام. جان تویی. چرا زنگ زدی؟
- خب معلومه منم. چه حرفیه لیندا؟ گوشیات چرا خاموشه؟ نگرانت شدم.
- الان نگرانیت تموم شد. کار دارم میخوام برم
- لیندا چی شده؟ من از وقتی رسیدم خونه. مدام به فکر تو بودم. فکرم هزار راه رفت.
- هیچی جان. لطفا دیگه زنگ نزن اینجا. تو دیگه به هدف و آرزوهایت رسیدی. برو به هدفهای بزرگ بعدیات فکر کن.
جان همین که این حرفها از دهان لیندا بیرون میآمد و او میشنید، گویی شوکه شده بود. آب دهانش خشک شده بود. مگر میشود این همه تغییر در کمتر از دو روز.
دو روز پیش که برای ثبتنام و رفتن به شهر دیگر از لیندا خداحافظی میکرد. همه چی عادی بود. کمی نگرانی در چشمهای لیندا دیده بود و به خیالش آن را به دورشدن خود از وی تعبیر کرده بود. و حتی از اینکه چشمهایش نگران اوست، کمی در دلش خشنود بود.
دوباره به فکروخیال رفته بود و صحبت پایانی لیندا به خودش آورد.
برو به هدفهای بزرگ بعدیات فکر کن
- نه لیندا. این حرفها چیه؟ چت شده اصلا؟ به خدا هدف اول و بزرگ و همیشگی من، خوشبختی تو بوده. اینکه بتونیم...
لیندا اجازه نداد حرفهای جان تمام شود. گوشی را قطع کرد.
جان بهتش زده بود. کجای کارم اشتباه بود.
آه. الان میفهمم چرا وقتی از هدفهایم حرف میزدم، فقط سکوت میکرد. خب، لیندا من سکوت تو را به علامت رضایت و همراهی تعبیر کردم. چه باید میکردم. قبولی در دانشگاه، خرید ماشین، خرید خانه در بهترین جای شهر، مسافرت به کشورهای دیگر، خرید بهترین وسایل برای خانه، این هدفها کجایش بد بود.
از همان سال اول لیسانس با لیندا آشنا شده بود. لیندا از شهر دیگری آمده بود. جان به طور اتفاقی در صف انتخاب واحد با وی همصحبت شده بود. لیندا از جان درباره شهر و رسم و رسوم و جاهای دیدنی آن پرسیده بود. جان هم مشتاقانه برایش توضیح داد و اینکه حاضر است هر جایی بخواهد با وی بیاید و مکانهای دیدنی شهر را به لیندا نشان دهد.
اما بعد خدا را شکر کرد که لیندا این پیشنهادش را رد کرده بود. چگونه میخواست این کار را انجام دهد. جان از نظر مادی وضع مالی خوبی نداشت. شهریه دانشگاه را هم با فروختن طلاهای مادرش فراهم کرده بود. پدرش کارگر کارخانه بود و تمام حقوقی که میگرفت فقط خرج مایحتاج روزانهشان میشد.
باز هم در رؤیا رفته بود. ناگهان به خودش آمد. مادر صدایش کرد. جان ناهار آماده است. بیا پسرم.
-گشنهام نیست مادر. فعلا میخواهم بخوابم
هنوز در بهت و خیالبافی و تفکر بود. به این فکر میکرد کجای کارش اشتباه بوده است. چرا زودتر از اینها نفهمیده است. خاطرههای مشترک با لیندا را مرور کرد. خاطرههای با لیندا حس خوبی به جان میداد. چرا لیندا این حرف را به او زد:
- برو و به هدفهای بزرگ بعديات فکر کن.
اینکه هدف اصلیاش را خوشبختی لیندا گفته بود، مگر بد بود. باز هم همان موضوعی که ته ذهنش اذیت میکرد.
آن هم این بود که از اول آشناییاش با لیندا فقط از هدفها و آرزوهایش حرف زده بود. در عمل اقدامی نکرده بود. چهار سال از آن زمان گذشته بود و او فقط گفته بود میخواهد بهترین ماشین را بخرد، خانهای بزرگ در بهترین نقطه شهر و با بهترین امکانات برای لیندا فراهم کند. میخواهد با لیندا به تمام شهرها و کشورهای دنیا سفر کند.
اما وقتی خودش را با چهار سال پیش مقایسه میکرد. فقط دو دست لباس تمیز و اتوکشیده داشت، یک موبایل و تعدادی کتاب و دفتر و خودکار. پول توجیبیاش هم از مادر و گاهی وقتها از دامادشان میگرفت.
حس حقارت و بدی به خودش داشت. به گذشتههای خوب و شیرینش با لیندا فکر میکرد و به رؤیاهایی که با وی ساخته بود. همهاش مثل فیلمی کوتاه از جلوی چشمهایش رد شد. دلش گرفت. هدفهایش او را به اینجا کشیده بود یا حرفهایش یا کارهایش.
در این دودلی و تردید، صدای زنگ موبایل از خواب بیدارش کرد.
آه خدایا شکرت همه اینها خواب بود.
ولی چه خواب وحشتناکی بود.
جان انگار تازه متولد شده است. از جایش پرید و به لیندا زنگ زد. زنگ اول، لیندا جواب داد: سلام جان. چه عجب یاد من کردی. میدونی..
جان نفس عمیقی با تمام وجود کشید و با ذوقی کمنظیر نگذاشت لیندا حرفهایش را تمام کند. سریع گفت:
لیندا عزیزم. یه خواب خیلی بد دیدم. با این وضع زندگیمون قرار نیست شکل بگیره. خیلی میترسم.
لیندا کمی نگران شد: چی شده مگه؟ چه خوابی دیدی؟
- باید حتما برات تعریف کنم. بیا قرار همیشگی. جلوی بوفه دانشگاه. من راه افتادم. فعلاً فعلاً
لیندا از این همه عجله جان برای تعریف خوابش تعجب کرده بود. با وجود این گفت: باشه عزیزم. من هم مشتاقم درباره خوابت بدانم. فعلاً
لیندا و جان به سمت هدف و قرار همیشگیشان راه افتادند. و در دلشان به این فکر میکردند شاید زندگیمان با همین خواب بد شکل بهتری بگیرد. فعلاً
خیلی از ما تفاوت بین هدف و اقدام و انگیزه و عادت را نمیدانیم.
از هدفگذاری فقط نوشتن فهرست کارهای هفتگی و ماهیانه را بلدیم
انگار فهرست خرید روزانه را نوشتیم.
هدفگذاری جدی برای کار و زندگی نداریم و بهواقع بلد هم نیستیم.
«هدفگذاری به سبک افراد حرفهای»
مخاطبان:
۱. افراد کلافه و خسته از هدفگذاریهای متعدد روزانه و هفتگی و ماهانه و...
۲. دغدغهداران رشد و پیشرفت و تعالی
اگر با مسئله یا مسئلههای زیر مواجهید، دعوتتان میکنیم به حضور در کارگاه «هدفگذاری به سبک افراد حرفهای»:
بلد نیستم هدفگذاری کنم
هر بار هدفگذاری کردم، شکست خوردم
میترسم هدف تعیین کنم و دوباره شکست بخورم
نمیدانم چطوری به هدفهایم برسم؟
این کارگاه شاید نقطه عطفی برایت باشد؛ شاید هم نباشد.
شاید لحظه آخر حضور در کارگاه، بهانهای بیابی و نیایی.
بهانههایی از این دست:
چرا هدفگذاری؟
اگه یه کارگاه درباره زیبایی و تناسب اندام بود، حالا یه حرفی.
اگه یه کارگاه درباره روشهای موفقیت در دوران رکورد و بحران بود، شاید میرفتم.
اگه یه کارگاه درباره پولسازی و کسب درآمد سریع و راحت بود، حتماً میرفتم.
اما کارگاه هدفگذاری به چه دردم میخوره؟!
توی این اوضاعواحوال، هدف و هدفگذاری سیخی چند؟!
به چه دردی میخوره؟
رایگانه؛ پس معلومه به درد نمیخوره!
توی این کارگاه شرکت کنم یا نکنم؟ ارزش وقتگذاری داره یا نداره؟
اینقدر توی زندگی، دغدغه و استرس و مشکل دارم که دیگه کارگاه و هدف و مدف از سرم گذشته!
بگذارید خیالتون رو راحت کنم: اگه توی تمام کارگاههای هدفگذاری دنیا هم شرکت کنیم، قرار نیست معجزه رخ بده و هر چی مشکل داشتیم حل بشه.
اما دستکم اینها را متوجه میشویم
تفاوت بین هدف و اقدام و انگیزه و عادت
نحوه تعیین هدفها و لذتبخشکردن آن
نحوه تلاش برای رسیدن به هدفهایمان
و فقط همین دوره است که در راستای افزودن حس خوب به اطرافیان به رایگان برگزار میشود.
این کارگاه، بخشی از دوره جامع و حرفهای ۲۰ محسوب میشود و قیمت اصلی آن، ۷۹۰۰۰ تومان است.
دوره جامع و حرفهای ۲۰ شامل ۲۰ مهارت ضروری برای زندگیست که نخستین مهارت آن، با عنوان «هدفگذاری به سبک افراد حرفهای» به رایگان و در راستای رشد و ارتقای فردی و افزودن حس خوب به دیگران، برگزار میشود.
درباره مدرس دوره:
- سخنران، پژوهشگر، مؤلف، مترجم و سرویراستار؛
- پژوهشگر برتر استان یزد در سال ۱۳۹۲
- رئیس سابق مرکز تحقیقات کاربردی یزد
- رتبه دوم نخستین و بزرگترین مسابقه تندخوانی کشور در دانشگاه تهران، مرداد۹۸
-
عضو رسمی آکادمی تخصصی مدیریت استراتژیک ایران؛
-
عضو پیوسته انجمن فیزیک ایران؛
-
مدرس رسمی مؤسسه آموزشی کارن؛
-
نویسنده کتابهای «حلقههای مفقوده آموزش و یادگیری» و «مولتیویتامین یادگیری» «یک در برابر پنج» و مترجم کتابهای «قانون و نظم»، «معامله کثیف»، «پلیس برای آینده»؛
-
نگارش بیش از بیست عنوان مقاله علمی در نشریهها و فصلنامههای معتبر دانشگاهی و غیردانشگاهی؛
-
برگزارکننده دهها سمینار و کارگاه آموزشی برای سازمانها و نهادهای مختلف دولتی و خصوصی در حوزه «هدفگذاری»، «تکنیکهای یادگیری اثربخش»، «تکنیکهای پیشرفته حافظه»، «مهارتهای مطالعه و تندخوانی»، «مهارتهای فن بیان و سخنوری» و «مهارتهای ویرایش و درستنویسی».
-
وبسایت: naeimyavari.com
سخن آخر اینکه
چنانچه در این کارگاه هم شرکت نکنیم،
هیچ اتفاقی نمیافتد،
دنیا به آدمهای معمولی هم نیاز دارد